آسمون دلدادگی | ||
|
شازده کوچولو وقتی به سیاره ی هشتم رسید باتعجب به اطراف نگاه کرد.... همه جا خیلی شلوغ بود. شازده کوچولوباتعجب از یکی از آدم ها پرسید: چرا این همه آدمِ بیکار این جا ایستاده اند؟ وی گفت:منتظرند... شازده کوچولو گفت: منتظرِچه؟ مردبادست به روبه رواشاره کردوگفت: منتظرندتاکسی که آنجاایستاده راببینندولحظه ای بااوحرف بزنند... شازده کوچولوپرسید:چرا؟ مردبه سرعت از اودور شد و شازده کوچولوبدون اینکه جوابِ سوالش رابگیرد به طرف جایی که مردنشان داده بود به راه افتاد درآنجایک نفر که شبیه بقیه ی آدم ها نشسته بود.. شازده مودب سلام کرد،مردپاسخ دادو گفت:اول توبگو..... شازده کوچولومتعجب پرسید:چی بگویم مردگفت :هرچیزی را که برای گفتنش به اینجاآمده بودی... شازده کوچولو خندید وگفت:آها؛خوب..... راستش من به دنبال راهی برای ...... راهی برای ..... نه اصلاولش کن. وسکوت کرد. سپس پرسید:چرامردم پیشِ شما می آیند؟ شازده کوچولوگفت:چه چیز را؟ مردگفت:ندیده هاونشنیده ها را..... وباز خندید. شازده کوچولو پرسید:مگرخودشان نمی توانند این کار را بکنند؟ مرد خندید ....سپس آهی کشید وگفت: این روزها همه به یادآوری نیازدارند.من به آنها یادآوری میکنم... شازده کوچولوگفت چه چیزی را؟ مرد گفت:****آنچه دارندوآنچه می توانند داشته باشند.**** شازده کوچولو کمی فکر کردوپرسید : پس خودت چی؟چه کسی به خودت یادآوری میکند؟ مرددوباره خندیدوسکوت کرد. شازده کوچولو دیگر درنگ نکرد و بلافاصله به راه افتاد. اما تمام مدت فکر میکرد:جدن چرا؟
یاحق نظرات شما عزیزان: ساعت16:38---1 آبان 1391
اوم از چشمهایی که دیگه سوی دیدن ندارند...
پاسخ:تو که دستت به نوشتن آشناست ؛دلت از جنس دل خسته ماست دل دریا رو نوشتی همه دنیا رو نوشتی دل مارو بنویس بنویس هر چه که مارو به سر اومد، بد قصه ها گذشت و بدتر اومد؛ بگو از ما که به زندگی دچاریم ،لحظه ها رو میکشیم نمیشماریم..... بنویس از ما که در حال فراریم ....توی این پائیز بد فکر بهاریم...یاحق |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |